ماجرای خواستگاری رفتن سردار زاهدی در سال ۶۲/ فرزند اولم ۷ ماهه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود/ حرف‌هایی که بوی وداع می‌داد

همسر شهید زاهدی خاطره‌ای دارد از روزی که باران می‌بارید و شهید زاهدی غصه مردم غزه را می‌خورد و می‌گفت: چادرهای اسکان‌ مردم غزه را آب می‌گیرد و زندگی‌شان را بهم می‌ریزد!

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، نامش محمدرضا بود اما نزدیکانش او را «علی آقا» صدا می‌زدند. دردش درد مردم دنیا بود. در هر نقطه‌ای که می‌دید، به مظلومی ظلم می‌شود، غم بر چهره‌اش می‌نشست. همیشه دغدغه مردم غزه را داشت و ناراحت بود که در آن موقعیت نمی‌توانست برای مردم غزه کاری انجام دهد. جلوی دشمنان اسلام و کفار می‌ایستاد و در جمع خودی‌ها همیشه لبخند بر لب داشت. ارادت خاص او به امیرالمؤمنین(ع) را می‌شد در رفتارش دید. همین علاقه به مولای متقیان را از روز شهادتش می‌توان فهمید؛ شهید زاهدی ۱۳ فروردین و مصادف با شهادت حضرت علی(ع) و در ۶۳ سالگی [حضرت علی(ع) در ۶۳ سالگی به شهادت رسیدند] توسط خبیث‌ترین انسان‌ها به شهادت رسید. اگرچه شهادت حق مجاهدت ۴۵ ساله شهید زاهدی بود اما این شهادت و شهادت‌ها برای جبهه مقاومت خسران غیرقابل جبرانی‌ست.

بنابر گزارش فارس، و امسال اولین سالگرد شهادت سردار «محمدرضا زاهدی» است. فرمانده‌ای که در زمان جنگ تحمیلی میدان را خالی نگذاشت. زهره نوربخشان همسر شهید زاهدی درباره مجروحیت سخت شهید زاهدی در جبهه بود، می‌گوید: «شهید زاهدی پسردایی پدرم بود و عیدها به خانه هم می‌رفتیم. علی آقا از شروع جنگ در منطقه بود؛ اول در کردستان و بعد هم در جنوب. سال ۱۳۶۰ به شدت مجروح شد. در عملیات فتح‌المبین تیر خورده بود در شکمش. در منطقه نتوانسته بودند تیر را پیدا کنند؛ شکمش را بسته بودند و او را به مشهد فرستاده بودند؛ آنجا فهمیدند تیر رفته و کنار نخاعش نشسته. دکترها احتمال می‌دادند با انجام عمل جراحی قطع نخاع شود. بعد از عمل این اتفاق نیفتاد اما تیر به عصب پای چپ آسیب رسانده بود و علی‌آقا موقع راه رفتن کمی لنگ می‌زد. آن موقع هنوز خبری از ازدواج‌مان نبود و من به همراه خانواده، یکی دو بار به عیادت او رفتیم.»

مسیری که باید باهم می‌رفتیم

سال ۱۳۶۲ خانواده زاهدی به خواستگاری زهره خانم ۱۷ ساله می‌روند. بعد از صحبت‌ خانواده‌ها علی‌آقا و زهره‌خانم درباره آینده و مسیرشان باهم صحبت می‌کنند و علی آقا تأکید می‌کند که هدفش مبارزه است و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست و به هیچ قیمتی از راه خودش دست نمی‌کشد. زهره خانم که همیشه حسرت این را داشت که چرا دختر است و نمی‌تواند در جنگ حضور داشته باشد، با حرف‌های او قند در دلش آب می‌شود و به علی آقا می‌گوید: «خوشحال می‌شوم من هم در این مسیر همراه شما باشم. در مورد سرنوشت هم توکل به خدا، هر چی که او مقدر کرده باشد، با جان و دل پذیرا هستم.» و زندگی آنها تابستان سال ۶۲ در خانه پدر علی آقا در اصفهان شروع شد.

ماجرای خواستگاری رفتن سردار زاهدی در سال ۶۲/ فرزند اولم ۷ ماهه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود/ حرف‌هایی که بوی وداع می‌داد

همسر شهید زاهدی درباره حضور علی‌آقا در مناطق جنگی اینگونه روایت می‌کند: «علی آقا هر ۴۵ روز یک بار از جبهه به اصفهان می‌آمد و چند روز بعد برمی‌گشت. هربار موقع خداحافظی که می‌رسید، اضطراب به جانم می‌افتاد که نکند این بار آخری باشد که او را می‌بینم. چاره‌ای نبود؛ راهی بود که باید دو نفری آن را طی می‌کردیم. تا اینکه بعد از مدتی باردار شدم. در بارداری اولم بخاطر فشار کار در بسیج، فرزندمان ۷ ماهه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود. بعد از چند ماه بارداری دوم را تجربه کردم و به توصیه پزشک استراحت مطلق بودم. ۹ ماه با نگرانی من و علی‌آقا به سلامت سپری شد و محمدمهدی به دنیا آمد. با اینکه علی‌آقا برنامه‌ریزی کرده بود موقع به دنیا آمدن فرزندمان کنارم باشد، اما عملیات شد و نتوانست بیاید. بعد از ۱۰ روز هم که برگشت، به‌خاطر اینکه بعثی‌ها در منطقه شیمیایی زده بودند، یکی دو هفته نزدیک نوزاد نمی‌شد تا مبادا به او آسیبی برسد.»با وجود محمدمهدی، ماندن در خانه مادر و مادرهمسر بدون حضور علی‌آقا برای زهره خانم سخت‌تر شده بود؛ بنابراین این بانوی مجاهد تصمیم می‌گیرد تا همراه شهید زاهدی به اهواز برود.

شهید حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین(ع) و شهید زاهدی در جبهه

نوربخشان درباره رفتنش به اهواز بیان می‌کند: «ما با دوست علی آقا و همسرش که یک فرزند دو ساله داشتند، به اهواز رفتیم و در یک خانه مستقر شدیم. وسایل زیادی آن‌جا نبود؛ چند پتو که حکم تشک و لحاف و بالش را داشت و چند تا قابلمه و چند ظرف محدود و یک علاءالدین که روی آن آشپزی می‌کردیم. هر هفته یکی از مردها به خانه می‌آمد و خوراکی و مواد اولیه مورد نیاز ما را برایمان می‌خرید، تا هفته بعد لنگ نمانیم. بعد هم ما را می‌برد مخابرات که با خانواده‌هایمان تماس بگیریم. تقریباً تا آخر جنگ اهواز ماندم و فقط در مواقعی که علی آقا تهران یا شهر دیگری مأموریت داشت، به اصفهان برمی‌گشتم.»

زخم‌هایی که یادگاری دفاع مقدس بود

جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران تمام می‌شود. سردار زاهدی با خون‌دل‌هایی که خورده بود، یاد رفقای شهیدش و زخم‌های یادگاری از دفاع مقدس با خانواده به اصفهان بازمی‌گردند.

نفر دوم از سمت راست، شهید زاهدی که با دست مجروح در میدان است

ماجرای خواستگاری رفتن سردار زاهدی در سال ۶۲/ فرزند اولم ۷ ماهه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود/ حرف‌هایی که بوی وداع می‌داد

همسر شهید زاهدی درباره جراحت‌های این فرمانده می‌گوید: «در یکی از عملیات‌ها ترکش به کف دست علی‌آقا اصابت کرده بود و بخاطر خطر قطع عصب انگشت‌ها نمی‌توانستند دستش را عمل کنند. همیشه دستش درد داشت و هر وقت با کسی دست می‌داد، آه از نهادش بلند می‌شد. چند سال بعد از جنگ گفت: حتی اگه انگشتام هم بی‌حس بشن، مهم نیست. دیگه نمی‌تونم این درد رو تحمل کنم. بالاخره یک دکتر قبول کرد که ترکش را دربیاورد؛ خدا را شکر به اعصاب دست هم آسیب نرسید. ترکش‌های ریز و درشت در بدنش زیاد داشت که به آن‌ها خیلی اهمیت نمی‌داد. بیشتر از همه، به خاطر مجروحیتی که در عملیات فتح‌المبین برداشته بود، اذیت می‌شد. به مرور، پای چپش تحلیل رفته بود. این اواخر برای گرم کردن پایش، چند تا جوراب پا می‌کرد به همین خاطر، لنگه کفش پای چپش را بزرگ‌تر از پای راست سفارش می‌داد. با این حال گاهی اوقات وقتی به خانه می‌آمد، پای چپش انگار یک تکه یخ بود.»

جهاد در سال‌های بعد از جنگ

شهید زاهدی بعد از جنگ تحمیلی مسئولیت‌های متعددی داشت. در اصفهان که بودند، دخترشان فاطمه‌خانم هم به دنیا آمد و این خانواده چهارنفره بعد از مدتی از اصفهان به تهران رفتند و سپس به‌خاطر مسئولیت لشکر قدس گیلان ساکن رشت شدند.

چندان طول نکشید که سردار زاهدی برای مأموریت باید به لبنان می‌رفت. محمدحسین در لبنان به دنیا آمد؛ آنها حدود ۵ ـ ۴ سالی در لبنان بودند و سپس به ایران بازگشتند. رفت و آمدها و مأموریت‌های سردار زاهدی در ایران و لبنان و سوریه ادامه داشت تا اینکه سردار قاسم سلیمانی و گروهی که همراهش بودند، به دستور ترامپ ترور شدند.

ماجرای خواستگاری رفتن سردار زاهدی در سال ۶۲/ فرزند اولم ۷ ماهه به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود/ حرف‌هایی که بوی وداع می‌داد

همسر شهید زاهدی درباره علاقه حاج قاسم و شهید زاهدی بیان می‌کند: «سردار سلیمانی و علی‌آقا رفاقت دیرینه‌ای داشتند و همدیگر را با اسم کوچک صدا می‌زدند. وقتی حاج‌قاسم شهید شد، همسرم می‌گفت: حیف حاج قاسم! او باید حالا حالاها می‌ماند؛ خیلی به وجودش نیاز داشتیم. من در سال‌های زندگی با علی‌آقا گریه‌های او را کم دیده بودم اما برای شهید سلیمانی گریه می‌کرد. یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم هم به علی‌آقا مأموریت دادند که به لبنان برود.»

غصه برای بارانِ غزه

به گفته همسر شهید زاهدی این فرمانده جبهه مقاومت قلبش دائم نگران مردم دنیا بود. هر جایی که ظلمی روا می‌شد، ذهن او را درگیر خودش می‌کرد. این درگیری در تمام جزئیات زندگی‌اش تسری پیدا کرده بود. به خصوص از وقتی که جنگ غزه آغاز شد، هر روز این نگرانی را در وجودش می‌دیدم. یک بار باران قشنگی در سوریه آمد. به حاج آقا گفتم: به به! عجب هوایی شده حاج آقا! اما انگار غم عالم نشسته باشد بر سینه‌اش. گفت: الان چادرهای مردم غزه رو آب می‌گیره و زندگی‌شون رو به هم می‌ریزه! یک آن، دلم از خودم گرفت. من فقط حال خودم را در نظر داشتم و او چه نگاه عمیقی داشت.

حرف‌هایی که بوی وداع می‌داد

خانم نوربخشان آخرین دیدار با شهید زاهدی را اینگونه روایت می‌کند: «بار آخر که با او در لبنان بودم، ۴ ماه طول کشید. بیشتر اوقات در خانه تنها بودم، به خصوص ماه‌های قبل از شهادتش مشغله‌اش ۱۰ برابر شده بود. نزدیک عید که شد، حاج آقا به من گفت: اینجا نمون، برو ایران. با توجه به اینکه اسرائیل چند بار او را تهدید به ترور کرده بود، نمی‌خواستم علی‌آقا را تنها بگذارم و علی‌رغم میلم راضی شدم به ایران برگردم. به حاج آقا هم گفتم: چند روزی بیا ایران، بچه‌ها رو ببین. علی‌آقا آخرین بار بعد از ۷ ماه به اصفهان آمد و ۵ روز کنارمان بود؛ عیددیدنی و افطار به منزل اقوام می‌رفتیم. شب آخر هم در خانه خودمان با بچه‌ها تا دیروقت نشست و حرف زد. باز هم شروع کرد به وصیت کردن. نمی‌خواستم بپذیرم وصیت می‌کند، گفتم: علی‌آقا! این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نگاهی عمیق به صورتم انداخت و چیزی نگفت؛ فقط لبخند زد. او رفت و ۱۳ فروردین خبر شهادتش را شنیدیم.»

۲۷۲۱۵

کد خبر 2044834

برچسب‌ها

خدمات گردشگری

آخرین اخبار

پربیننده‌ترین