سرنوشت شوم دختر جوانی که با یک پک سیگار زندگی اش خراب شد!

​ یک روز مثل همین دختری که در پارک دیدم؛ من هم غرور داشتم و سرم را بالا می گرفتم و راه می رفتم ولی ...

سرنوشت شوم  دختر جوانی که با یک پک سیگار زندگی اش خراب شد!

به گزارش منیبان به نقل از  رکنا، لباس های اجق وجق پوشیده بود و آرایش غلیظی داشت. با این سر و وضع بزک کرده، یک نخ سیگار هم دستش بود و توی پارک قدم می زد. دلم گرفت؛ می خواستم جلو بروم و بگویم دخترجان، این چه قیافه ای است و حیف تو نیست سیگار می کشی ؟!

با خودم گفتم مرا ببیند خواهد گفت: به تو چه مربوط است و از طرفی من که مدتی است مواد مخدر مصرف می کنم چه طور می توانم به این زن تذکر بدهم سیگار نکشد؟

پیشنهاد ویژه

اصلا او اگر بفهمد معتاد هستم حاضر است لحظه ای به گفته هایم گوش بدهد؟! واقعیت این است؛ حرف برای گفتن زیاد دارم و چون درد کشیده هستم؛ دلم نمی خواهد کسی دچار مشکل شود.



 من یک زن هستم و می دانم وقتی آدم دچار مشکل می شود، حل مسئله و بیرون رفتن از وضعیت نابسامان خیلی سخت خواهد بود. باورتان می شود دوست ندارم خودم را در آینه ببینم و  به چشم هایم نگاه کنم؟!

از آینده ترس و واهمه دارم و نمی دانم چه به سرم خواهد آمد. یک روز مثل همین دختری که در پارک دیدم؛ غرورداشتم، سرم را بالا می گرفتم و راه می رفتم؛ ذره ای به ذهنم خطور نمی کرد چه بلایی سرم خواهد آمد.

بدون آن که بدانم چه می کنم خودم را گرفتار کردم و حالا می فهمم هیچ چیز مثل پاکدامنی و حیا  و عفت  و سلامتی جسم و روح ارزش و مقدار ندارد. شاید خوب نباشد بگویم؛ دیگر رویی برای گریه کردن هم ندارم و فقط وقتی سلول های بدنم به مواد مخدر نیاز پیدا می کنند گریه که هیچ، ناله می زنم.

قصه تلخ زندگی من و مشکلاتی که سرم آمده، به سال ها قبل بر می گردد. پدرم از سر غرور و لج بازی هایی که مادرم با او داشت دل به رفاقت با فردی خوش کرد و چوب این دوستی نابجا را خورد.

رفیق ناباب، پدرم ساده و چشم و گوش بسته مرا معتاد کرد. اوایل می گفت تفننی مواد مخدر مصرف می کنم و هر موقع بخواهم می توانم آن را کنار بگذارم؛ ولی بی آن که بفهمد بدجور  به دام افتاد. 

 او معتاد شد و یادم می آید گاهی مرا هم که آن موقع دختر بچه ای خردسال بودم جلوی موتورسیکلت می نشاند و می رفتیم و یک بسته پلاستیک پیچ کوچک مواد مخدر می خرید.

به خانه بر می گشتیم  و با وجود نق و نوق های مادرم، بلافاصله بساط دود و دم خودش را راه می انداخت. مادرم عاصی شده بود و می خواست طلاق بگیرد؛ جایی نداشت برود و به همین خاطر دندان روی جگر گذاشته بود و خون دل می خورد.

سال ها به سرعت سپری شدند، آرزوهای زیادی داشتم و تازه به دبیرستان رفته بودم که به اصرار پدرم با پسر یکی از دوستانش ازدواج کردم. پدر شوهرم معتاد بود و شوهرم هم بعد از چند سال به مواد مخدر آلوده شد.

اعتیاد او را خیلی زود به فنا داد و کار به جایی رسید که هیچ توجهی به من نمی کرد. در این اوضاع  و احوال نابسامان، از نظر عاطفی تنها شدم و و هرموقع دلم خیلی می گرفت به پارک نزدیک خانه می رفتم.

آن موقع به تیپ و قیافه ام خیلی اهمیت می دادم؛ عطر و ادکلن های گران قیمت می زدم و به خودم می گفتم هرطور شده باید خودت را حفظ کنی و زندگی خوبی داشته باشی.

افسوس! درد و رنج این احساس تنهایی سبب شد در پارک با دختری دوست شوم و بدون هیچ شناختی او را محرم اصرار خود کنم.

با آن همه تجربه ای که از دوران تلخ کودکی و نوجوانی داشتم نمی دانم با چه عقلی افسار احساساتم را دست این دختر دادم و اولین راه کج در زندگی ام این بود که یک نخ سیگار گرفتم و ... .  

از خودم تعجب می کنم؛ چرا چنین حماقتی کردم. اشتباه من این بود؛ مثل پدرم فکر می کردم کشیدن این سیگار تفننی است و شاید هم نمی خواستم دل دوستم را بشکنم و برای همین نتوانستم خیلی محکم «نه» بگویم.  

دیگر نفهمیدم چه طور شد معتاد شدم و بعد هم کنار بساط دود ودم شوهرم می نشستم و ... .

چند سالی گذشت و مواد مخدر، حسابی مرا از ریخت و قیافه انداخت. حال و روز شوهرم نیز بعداز مرگ پدرش به هم ریخت.

چاره ای نداشتم جز آن که جدا بشوم و دنبال سرنوشت خودم بروم.

دست از پا درازتر، با شرمندگی به خانه مادرم برگشتم. مواد لعنتی دمار از روزگارم در آورده است. با کمک دایی ام تصمیم گرفتم مصرف تریاک را کنار بگذارم. خیلی خسته ام و آرزو می کنم هیچ زنی مثل من اسیر اشتباه خانواده و ندانم کاری خودش نشود.

ت ت
کدخبر: 278185 تاریخ انتشار
در رسانه های دیگر بخوانید
ارسال نظر

پربیننده‌ترین