- توضیح معاونت حقوقی ریاستجمهوری درباره ابهامات «لایحه مقابله با محتوای خلاف واقع در فضای مجازی»
- خرمشهر ۵ ؛ اولین موشک قاره پیما ایران + عکس و ویدئو
- مقام ارشد کاخ سفید: بهدنبال تغییر نظام در ایران نیستیم
- سردار جباری: تخصص سردار سلامی در حوزه دینی و پزشکی، روحانیون و پزشکان را متحیر میکرد
- روایت صادق زیباکلام از ازدواج و جدایی دختر او با پسر احمد توکلی
- مهدی کروبی: وفاق با یک فرقه و قبیله تحقق پیدا نمیکند
- متن وصیتنامه شهید امیرعلی حاجی زاده: از ورود افراد لیبرال، غرب گرا و نوکیسه به مجلس و ریاست جمهوری جلوگیری شود
- جزئیات تازه از روابط ترامپ با جفری اپستین به روایت سیانان
روایت هولناک زینب سلیمانی از حمله شب اول اسرائیل به منازل سرداران رشید، باقری و سلامی

میزان: فائضه غفارحدادی از روایتنویسان حوزه مقاومت در مطلبی نوشت:
همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی خانهشان و گفت: این خانه که اینطوری نبود. دو هفته است داریم خرده شیشه جارو میکنیم و دوده و خاک پا ک میکنیم. یک پنجره سالم نمانده.
موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار باقری را با خاک یکسان کرده بود، به همه خانههای اطراف هم آسیب زده بود.
زینبِ حاج قاسم گفت: خانه ما که نزدیکتر بود، به جز شیشهها، دیوار هم ترک برداشته و گچشان ریخته... آن شب همسرم نبود. من هم رفتم پیش مامان. اذان صبح شد و من سجادهام را توی پذیرایی باز کردم. مامان توی اتاق نماز میخواند. هیچکدام چراغ را روشن نکرده بودیم. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد.
دویدم سمت حیاط. تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد میداد. دویدم سمت کوچه. اولین کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. گفت آقا رشید رو زدند. خونه نمونید، فرار کنید. مامان رو بردار و فرار کن.
با عجله دویدم توی خانه. با مامان چادر مشکیهایمان را پیدا کردیم و از خانه آمدیم بیرون. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم. شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان.
برگشتم شهرک. فکرم مانده بود پیش وسائل بابا. نیروهای امدادی رسیده بودند. محمد کاظمی داشت جای خانهها را نشانشان میداد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من داد کشید: چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه!
رفتم سمت خانه. شروع کردم به جمع کردن وسائل و یادگاریهای بابا. دستهایم میلرزیدند. یکهو صدای جنگنده آمد. خوشحال شدم که میروم پیش بابا. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا (حاج احمد کاظمی) آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد زد که بقیه وسائل را بیخیال شدم. از شهرک خارج شدم. بعدش فهمیدم که جنگنده همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم شهید کرده بود.
زینب که رفت، ریحانه دختر شهید سلامی بلند شد و لباس و یادگاریهای پدرش را نشانمان داد. یک تکه فلز هم بود که از کنار پدرش آورده بودند.
لینک کپی شد
نظر شما
قابل توجه کاربران و همراهان عزیز: لطفا برای سرعت در انتشار نظرات، از به کار بردن کلمات و تعابیر توهین آمیز پرهیز کنید.